دل نگرانی های من و بابایی
ازهمون روزی که من و بابایی متوجه حضور قشنگتون تو زندگی مون شدیم زندگی واسمون معنی دیگه ای گرفت واقعا حس میکردیم زندگی امون خیلی معنی دار شده منو بابایی تصمیم گرفتیم خیلی خیلی مواظب شما باشیم و انشالا بتونیم یه پدر مادر خیلی خوب برای شما باشیم شما هم باید مواظب خودت باشی گلکم تا به موقع به دنیا بیایی
فردای روز که متوجه حضور قشنگت شدم رفتم آزمایشگاه و یه آز بارداری دادم بهم گفتن غروب بیا جوابشو بگیر وقتی بابایی از سرکار برگشت باهم رفتیم آزمایشگاه ولی من خیلی دلهره داشتم اصلا جرات نکردم از ماشین پیاده بشم به بابابیی گفتم خودت برو جوابشو بگیر بابایی هم با خونسردی رفت تا بابایی برگرده من دل تو دلم نبود بابایی با یه لب خندون برگشت و گفت خانمه گفت مثبته و همش این جمله رو تکرار میکردو میخندید منم از خوشحالی گریه ام گرفته بود اصن اونروز منو بابایی تو ابرا بودیم
بلافاصله از خانم دکتر آزاده ابوالحسنی یه نوبت گرفتم بعد از ظهر همون روز ساعت 6و نیم نوبت بهمون داد ولی وقتی رفتیم اونقد شلوغ بود ما هم ساعت هشت و نیم نوبتمون شد
وقتی وارد اتاق خانم دکتر شدم خانم خیلی خوشتیپ و خوشرو بودن اول جواب آزو دیدن بعد هم منو سونو کردن ولی منو خیلی ترسوند ن بهم گفت اینجا چیزی دیده نمیشه فقط یه ساک حاملگی تشکیل شده و ممکن یه حاملگی پوچ باشه وقتی به این صراحت گفت من بغض گلومو گرفت اصن دیگه نمیتونستم سوالی کنم و بهم گفت جفتت خونریزی داره اگه مراقب خودت نباشی و استراحت نکنی ممکن اگه جنینی وجود داشته باشه از بین بره بهم گفت از همین الان که میری خونه اصلا نباید تا دوهفته از جات تکون بخوری فقط فقط برای کار ضروری میتونی از جات بلند بشی برام هشتا آمپول نوشت و یه بسته هم بهم قرص داد من خیلی ناراحت بودم دلم میخواست بلند بلند گریه کنم
وقتی بابایی منو با این حال دید خیلی نگران شد سریع رفتیم خونه و من دیگه فقط دراز کشیدم هنوز به هیچ کسی هم از حضور شما چیزی نگفته بودیم فقط بابایی زنگ زد به مدیر من و ازشو ن مرخصی گرفت گفت خانمم نمیتونه تا دو هفته بیاد سر کار و فقط به خاله مریم زنگ زدیم و همه ماجرا رو گفتیم ازشون خواستیم که به مامانی هم نگه چون ممکن بود بارداری پوچ باشه و مامانی نگران میشد و غصه میخورد خاله مریم مهربون از فردا صبح اومد پیشمون و خیلی مواظبمون بود
خلاصه هرشب یه خانم پرستاری رو بابا میرفت میاورد خونه که واسه من آمپول بزنه اونقدم آمپولاش درد داشت
ولی دیگه تو این دو هفته خاله جون ها و مامانی میدونستن من تو خونه هستم بهشون گفتم کمر درد شدید دارم باید استراحت کنم واقعا هم کمر درد شدیدی داشتم اصن نمیتونستم بشینم اونا هم هر روز میومدن پیشمون واسمون غذا درست میکردنو مواظبمون بودن تا این که دو هفته تموم شد و من دوباره پیش همون خانم دکتر رفتم دیگه لک بینی هم نداشتم خانم دکتر منو دوباره سونو کرد و دیدن قلب کوچولوی ناز شما تشکیل شده و به من تبریک گفتن من که از خوشحالی باز گریه ام گرفت واقعا خدا رو شکر کردم میدونستم که شما قوی هستی و پیش مامانی میمونی قربو قلب کوچولوت بشم من وقتی بابایی فهمید دیگه از خوشحالی پر در آورد دلش طاقت نیورد زنگ زد به مامانی ها به همه اشون گفت اونام خیلی خیلی خوشحال شدن شب شیرینی خریدن اومدن خونه امون و شما با حضور قشنگت خونه امون سبز کردی عشقم