متوجه حضورت شدم دلبندم
میخوام از اولین روزی که متوجه حضور قشنگت تو زندگی مون شدمبرات بگم
یه روز سرد پاییزی مامان مثل همیشه از سر کار برگشته بود تو خونه مشغول کارای خونه بودم انروز خیلی کمرم درد میکرد شب به بابایی گفتم چند روزه خیلی کمرم درد میکنه
بابایی هم طبق معمول گفت ظهرا برو خونه مامانیت که نیا خونه برو اونجا استراحت کن
فردا اونروز یه لک بینی کوچولو داشتم فک کردم که حتما علائم پری شدنه ولی من سابقه لک بینی نداشتم که یه کمی تعجب کردم دیگه تصمیم گرفتم بدون این که به بابایی بگم یه چک بی بی بزارم تا اگه مطمعن شدم به بابا یی هم بگم آخه بابایی خیلی منتظر شما بودن گفتم یه وقت تو ذوقش نخوره و ناراحت بشه ظهر که از سر کارمیومدم یه چک بی بی خریدم و اونو امتحان کردم اولش که یه خط معلوم شد گفتم پس خبری نیست بعد چند دقیقه یه دفعه دیدم یه خط دیگه هم ظاهر شد حضور شما رو بهمون نوید میداد من که باورم نمیشد
شبش واسه این که بابا رو سوپرایز کنم رفتم یه نامه واسه بابا نوشتمو گذاشتم رو میز کارش خودمم رفتم تو آشپزخونه مشغول کارام شد باباوقتی نامه رو دید اولش فک کرده بود من نامه عشقولانه واسش نوشتم مثل همیشه ولی وقتی نامه رو باز کرد من بی بی چکو رو به نامه چسبونده بودم و توش نوشته بودم سلام بابایی من اومدم پیشتون خودمم از بیرون اتاق اومدم یواشکی نیگاش میکردم وقتی بابایی نامه رو خوند فقط میخندید فک کنم چند بار خوند اصن باورش نمیشد بعد منو صدا کرد کلی منو ماچ کرد
تا آخر شب بلند بلند میخندید تصمیم گرفتیم فردای اونروز بریم آز بدیم تا مطمعن تر بشیم و بخاطره لک بینی منم بریم پیش یه خانم دکتر